دارم از تــو حــرف می زنــم...
امــــا روحــت هم از نوشــــته هــایم خبــر نــدارد...
ایــــرادی نــــدارد..
یــاد ِ تــو به نوشتــــه هــایم رنــگ می دهــد..
شــایــد دیگــری بخــــواند و آرام گیــــرد ذهــــن ِ پریشــــانش..
چقدر سخته
گل آرزوهاتو تو باغ دیگری ببینی و هزار
بار خودتو بشکنی و اونوقت آروم زیر لب بگی
گل من
باغچه ی نو مبارک
تنهایی را دوست دارم.
عادت کرده ام که تنها با خودم باشم،
دوستی میگفت:
عیب تنهایی این است
که عادت میکنی خودت تصمیمی می گیری،
تنها به خیابان می روی،
به تنهایی قدم میزنی.
پشت میز کافی شاپ تنهایی می نشینی و
آدمها را نگاه میکنی،
ولی من به خاطر همین حس دوستش دارم.
تنها که باشی
نگاهت دقیق تر می شود و معنا دار
چیزهایی می بینی که دیگران نمی بینند،
در خیابان زود تر از همه میفهمی پاییز آمده و
ابرها آسمان را محکم در آغوش کشیده اند
میتوانی بی توجه به اطراف،
ساعتها چشم به آسمان بدوزی
و تولد باران را نظاره گر باشی.
برای همین تنهایی را دوست دارم
زیرا تنها حسی است که
به من فرصت می دهد خودم باشم
با خودم که تعارف ندارم
سالهاست به تنهایی عادت کرده ام…